قسمت هفتاد و هشت
برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جایی که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زمانی که در حال تحقیق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ایران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستی ما تبدیل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره ... که مدت زیادی رو زندان بود ... بدون هیچ جرمی ... و فقط به خاطر یه چیز ...
اون یه روحانی سید شیعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط یه سوال رو تکرار می کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... تا جایی که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسیم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختیار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام یخ کرده بود ... و دیگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گیر کرده بود و پایین نمی رفت ...
این حرف ها برای هر کس دیگه ای غیر قابل باور بود ... اما برای من باورپذیر ترین کلمات عمرم بود ... تازه می فهمیدم پدر یه احمق سرسپرده نبود ... و برای چیز بی ارزشی تلاش نمی کرد ...
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم ... تحمل جو برام غیرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشین ... و بین تاریکی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگینی نگاهش رو روی ماشینی که داشت دور می شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترین جای ممکن ... یه گوشه دنج و تاریک دیگه ... به حدی دنج که خودم و ماشین، هر دو از چشم دیگران مخفی بشیم ...
نه فقط حرف های ساندرز ... که حس عمیق دیگه ای آزام می داد ... حس همدردی عمیق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذیرش اینکه اون روحانی بی دلیل شکنجه و بازجویی شده ... کار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از همیشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود که وسطش گم شده بودم و دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم ... چه برسه به اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته ...
دلم نمی خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمی دونستم چرا بهش گفت سید ... و سید یعنی چی؟ ... چه اسمش بود یا هر چیز دیگه ای ...
یه راست رفتم سراغ اون بار همیشگی ... متصدی بار تا بین شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسیر پشت پیشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی میشه این طرف ها نمیای ... فکر کردم بارت رو عوض کردی ...
نشستم روی صندلی ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنیا برگشتم ... دکتر گفت حتی تا یه مدت بعد از ریکاوری کامل نباید الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می کنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هیچ کدوم از چیزهای امشب رو به یاد بیاره ...
از پشت پیشخوان یه لیوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخوای برات می ریزم ... اما چون خیلی ساله می شناسمت رفاقتی اینو بهت میگم ... خودتم می دونی الکل مشکلی رو حل نمی کنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اینجای ترک کردنش اومدی... بقیه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون لیوان رو برگردوند سر جای اولش ...
--------------
التماس دعا برای پیروزی و سلامتی رزمندگان اسلام