قسمت هشتاد و سه
به شدت جا خورده بود ...
- تو ادعا می کنی اون مرد زنده است ... منم این حرف رو قبول می کنم چون وقتی گفتی توی عراق دنبالش می گشتن ... هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ... شاید قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذیرش بود ...
این حرف رو قبول کردم که مردی وجود داره از نسل پیامبر شما ... با بیش از هزار سال سن ...
به سنی ها کاری ندارم که ارتباط شون با پیامبری که هرگز ندیدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسی که در راس قرار بگیره می تونه در مسیر درست یا غلط باشه ...
اما شماها برای من خنده دار هستید ...
تو ادعا می کنی شیعه به جهت داشتن امام و افرادی که به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند ... در مسیر صحیح قرار داره و عمل شما درسته ...
اگر اینطوره ... پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بینیم ... و نمی دونیم کجاست؟ ...
یعنی شما عمل تون هیچ شباهتی به اون فرد نداره ... و الا چه دلیلی داره که اون بین شما نباشه ...
شما چنین ادعایی دارید ... و آدم هایی مثل تو ... نصف دنیا رو سفر می کنن و میرن ایران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و این روز رو جشن بگیرن ...
در حالی که اون به حدی تنهاست ... که کسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگیره ... نه یک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...
رفتم جلو و سرم رو بردم نزدیکش ...
- هزار سال ... بیشتر از هزار جشن تولد ... بیشتر از هزار عید ... بیشتر از هزار تحویل سال ... و بین تمام ملت هایی که از شما به وجود اومدن ... و از بین رفتن ... همه تون عین یهودای* عیسی مسیح بودید ...
شما فقط یک مشت دروغگو هستید ... اگر دروغ نمی گید و مسیرتون صحیحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون کجاست؟ ...
اشک توی چشم هاش جمع شده بود ... سرش رو پایین انداخت و با دست، اونها رو مخفی کرد ... اما لغزیدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش دیده می شد ...
دو قدم ازش فاصله گرفتم ...
نمی دونم چی شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ...
هنوز قادر به تشخیص حقیقت نبودم ... قادر به پذیر تفکر و ایدئولوژی اسلام نبودم ... جواب سوال هام بیشتر از اینکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر می کرد ...
اما یه چیز رو می دونستم ... در نظر من، شیعیان انسان های احمقی بودند که حرف و عمل شون یکی نبود ...
ادعای پیروی و تبعیت از خدا رو داشتند ... در حالی که طوری زندگی می کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هایی بودن که با جامه های مقدس ... فقط برای رسیدن به بهشت خیالی، خودشون رو گول می زدن و فریب می دادن ...
در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ...
اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ...
چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمی تونستم حالتش رو درک کنم ... اما نمی تونستم توی اون شرایط رهاش هم کنم ...
اون آدم خاص و محترمی بود که نظیرش رو ندیده بودم ... و هر چه بیشتر باهاش برخورد می کردم بیشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم می شد ... برای همین نمی تونستم وسط اون بدبختی و انحطاط تصورش کنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ...
- اگه توی تمام این سال های کاریم ... توی دایره جنایی ... یه چیز رو درست فهمیده باشم ... اونه که فریب و گمراهی با کلمات زیبا به سراغ آدم میاد ...
تو آدم محترمی هستی ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ... اما حتی پیامبر و کتاب تون با حقانیت داشتن فاصله زیادی داره ...
هر چقدرم که زندگی سخت باشه ... برای رسیدن به آرامش ذهن ... نیازی به تبعیت از تخیل و توهم نیست ...
دین مال انسان های ضعیفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و کی از یه موجود خیالی بهتر که تقصیر همه چیز رو بندازیم گردنش ...
سرم رو که آوردم بالا ... کشیش داشت صندلی مادر ساندرز رو هل می داد و از کلیسا خارج می کرد ...
وقت رفتن بود ... هر کسی باید مسیر خودش رو می رفت ...
* یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند.