تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۰

قسمت هشتاد و چهار



ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ... 

توی همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم ... امیدوار بودم کلماتم رو جدی بگیره و بیشتر از این وقتش رو پای هیچ تلف نکنه ... 


برگشتم توی ماشین ... 

برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگی و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز یه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش می شد ... 


- چرا پیدا کردن اون مرد اینقدر مهمه که دیگران رو به خاطرش بازجویی و شکنجه کنن؟ ... 


حتی اگه وجودش حقیقت داشته باشه ... چرا با این جدیت دنبال پیدا کردنش هستن؟ ... اون بیشتر از هزار ساله که نیومده ... ممکنه هزار سال دیگه هم نیاد ... 


چه چیز این مرد تا این حد اونها رو به وحشت می اندازه ... که می خوان پیداش کنن و کاری کنن ... که هزار سال دیگه ... تبدیل به هرگز نیامدن بشه؟ ... 




استارت زدم و برگشتم خونه ... 

کتم رو انداختم روی مبل ... و رفتم جلوی دیوار ایستادم ... 

چند روز، تمام وقتم رو روی تحقیقات صرف کرده بودم ... و کل دیوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هایی که برای پیدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ... 

شبیه تخته اطلاعات جنایی اداره شده بود ... با این تفاوت که تمام اون دیوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... 

چه تلاش بیهوده ای ... 



می خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از دیوار بکنم ... اما خسته تر از این بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ... 

بیخیال شون شدم و روی مبل ولو شدم ... و همون جا خوابیدم ... 



چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال های آخر ... و زنده شدن خاطره ای که ... اولین بار به قرآن رو گوش کرده بودم ... 


جواب من هر چی بود ... اونجا دیگه جایی نبود که بتونم دنبالش بگردم ... باید می رفتم وسط ماجرا ... باید می رفتم و از جلو همه چیز رو بررسی می کردم، نه از پشت کامپیوتر و با خوندن مقاله یه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهی ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزدیک داشتن ... 


دیدن ماجرا از چشم اونها مثل این بود که برای حل یه پرونده ... فقط به شنیدن حرف اطرافیان مقتول اکتفا کنی ... و حتی پات رو به صحنه جنایی نگذاری ... 


باید خودم جلو می رفتم و تحقیق می کردم ... همه چیز رو ... از نزدیک ... 

جواب سوال های من ... اینجا نبود ... 



بلند شدم و با وجود اینکه داشتم از شدت گرسنگی می مردم ... از خونه زدم بیرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هیچی نخورده بودم ... 


یه راست رفتم سراغ ساندرز ...

در روز که باز کرد شوک شدیدی بهش وارد شد ... شاید به خاطر حرف های اون روز ... شاید هم دیگه بعد از اونها انتظار دیدن من رو نداشت ... 


مهلت سلام کردن بهش ندادم ... 

- دینت رو عوض کردی؟ ... یا هنوز هم می خوای واسه تولد بری ایران؟ ...


هنوز توی شوک بود که با این سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ... 

- برنامه مون برای رفتن تغییر نکرده ... اما ... واسه چی می خوای بدونی؟ ...


خنده شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... 

- می خوام باهاتون بیام ایران ... می تونم؟ ...



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۵
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی