تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۶

قسمت هشتاد و هفت


دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ...  هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ... 

- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...

چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ... فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ... 

اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ... 



ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ... 

اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ... 


ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ... 


خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ... 

- خسته که نشدی؟ ... 



با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ... 

- طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ... 

- صدامون که اذیتت نکرد؟ ...

- نه ... 


لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ... 

- تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ... 


نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... 

- فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ... 


و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ... 

- چی؟ ... 

- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ... 



نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ... 

- آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ... 


نگاهش دوباره برگشت سمت من ... 

- شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟

- نه ... 


نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ...

- کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ... اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ...



سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ... 

- بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ... توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ... گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ... 


و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ...

- متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...  

- مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ... 



کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ... 

- اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ... 


با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... 

- چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...



خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ... 

تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ... 


اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ... 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۶
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی