قسمت نود
مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه می کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت های سوال و تعجب نمی گشت ... دنبال جستجو برای چیزهای جدید و عجیب و تازه نبود ... حتی هنوز متوجه حس ترسیدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غریبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پیش می برد ... تا بعد از ترخیص بار و ...
زمانی به خودم اومدم که دوست دنیل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ایستاد ...
هر دوشون به گرمی همدیگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحیر به اون مرد خیره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ایستادم ...
بئاتریس ساندرز و نورا بهش نزدیک تر از من بودن ... همون طور که سرش پایین بود و نگاهش رو در مقابل بئاتریس کنترل می کرد به سمت اونها رفت ... دنیل اونها رو بهم معرفی کرد و اون با لبخند بهشون خیرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگلیسی رو سلیس و روان صحبت می کرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جدید معرفی کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...
دست با محبتی روی سر نورا کشید و سر نورا رو بوسید ...
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوی به این نازی داره ...
و ایستاد ...
حالا مستقیم داشت به من نگاه می کرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنیل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم باید آقای مندیپ باشید ... به ایران خوش آمدید ...
سریع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار می داد ...
با ماشین خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چیه ...
در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولین نفر، ساک من رو از دستم بگیره ... من به صندوق نزدیک تر بودم ... خیلی عادی دسته رو ول کردم و یه قدم رفتم عقب ...
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنیل مجال نداد و سریع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگی که روی شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرمایید ... حتما خیلی خسته اید ...
و من هنوز گیج می خوردم ... دنیل اومد سمتم ...
- تو بشین جلو ...
یهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشین جلو ...
از حالت ترسیده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو که نمی تونی بشینی کنارش ...
حرفش منطقی بود ... سری تکان دادم و رفتم سمت در جلویی ... یهو دوباره برگشتم سمت دنیل ...
- نظرت چیه من با تاکسی های اینجا بیام؟ ...
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... خیلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- نترس ... برو بشین ... من پشت سرتم ...
دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
اگر روزی یه نفر بهم می گفت چنین جنبه هایی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به یه افسر پلیس بازداشتش می کردم ... اما اون روز ...