تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۸

قسمت نود و یک


حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ... که چهره اش نشون می داد نهایتا 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... 

و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود ... 

می دونستم برای مسلمان ها، دین بر ملیت ارجحیت داره ... و جایی که پای مذهب شون وسط کشیده بشه ... پرچم براشون بی معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا یه بیگانه بودم ... بیگانه ای که هیچ سنخیتی با اونها نداشت ... 

توی اون لحظات، دنیل برای من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسی که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ... 



با هم غرق صحبت بودن ... تا زمانی که پای من هم به میان کشیده شد ... 

- این برادرمون همیشه اینقدر ساکت و دقیقه؟ ...


چه چشم های زیرکی داشت ... با وجود اینکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنیل بود اما من رو هم زیر نظر گرفته بود که دقیق داشتم به حرف هاشون گوش می کردم ... 

- من برای شما برادر نیستم ... 


جا خورد ... چند ثانیه سکوت کرد و از توی آینه نیم نگاهی به دنیل انداخت ... 

- عذرمی خوام اگه ... 


پریدم وسط حرفش ... 

- منظورم اینه که مسلمان نیستم ... چون شما مسلمان ها همدیگه رو برادر خطاب می کنید اون جمله رو  گفتم... 


لبخند بزرگی روی چهره اش نقش بست ... طوری که دندان های جلویی نمایان شد ...

- اون رو که می دونستم ... آقای ساندرز قبلا گفتن مهمان غیر مسلمان همراه شون هست یه طوری برنامه بریزیم که شما اذیت نشی ... 

پیامبر اسلام، حضرت مسیح رو برادر خطاب می کنن ... پیروان ایشون هم برادر ما هستن ... 



چهره ام جدی شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ... 

از توی آینه بغل ماشین به دنیل نگاه کردم ... نمی دونستم چی باید بگم ... یا اینکه ساندرز در مورد من چی به اون مرد گفته ... 

سکوت ماشین، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توی آینه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... 

- آقای مندیپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... 


در عین ترسی که از اون مسلمان و بودن در یه کشور اسلامی داشتم ... اعتمادم به دنیل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، می داد ... نگاهم از روی آینه بغل، چرخید روی اون روحانی که حالا دیگه کاملا ساکت بود ...

- راست میگه ... من دین ندارم ... شما بهش می گید کافر ... 


نیم نگاهی به من کرد و نگاهش برگشت روی آینه وسط، سمت دنیل ... 

- کاش زودتر گفته بودید ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبی بسته بودم نه توریستی ـ سیاحتی ... 



این بار منتظر نشدم، اول دنیل چیزی بگه ... 

- منم واسه همین باهاشون اومدم ... 


نگاهش روی من، دیگه نیم نگاه یه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجیبی بود که مفهومش رو نمی فهمیدم ...



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۷
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی