تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲

قسمت نود و سه


کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ... 

- اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ...

- یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ... 

چهره اش جدی شد ... برای یه لحظه ترسیدم ... ' نکنه من رو نیروی نظامی ببینه؟ ' ...

نگاهش برگشت توی آینه وسط ... 

- احیانا ایشون همون کارآگاهی نیستن که ... 


و دنیل با سر، جوابش رو تایید کرد ... 

دیگه نزدیک بود چشم ها به دو دو کردن بیوفته ... نکنه دنیل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذیت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ... 



با لبخند آرامی بهم نگاه کرد ... نفسی که توی سینه ام حبس شده بود با دیدن نگاهش آرام شد ... 

- الله اکبر ... قرار بود کریس روی این صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسی رو مهمان ما کرده که ... 


نفسش گرفته و سنگین شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقی موند ... 


- شما، اون رو هم می شناختید؟ ...

- به واسطه دنیل، بله ... یه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بودیم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناک رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ... خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمش ... 


و پیچید توی یه خیابون عریض ... 

- نشد میزبان خودش باشیم ... ان شاء الله میزبان خوبی واسه جانشینش باشیم ...


چه عبارت عجیبی ... من به جای اون اومده بودم و جانشینش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشینش بودم ... مرتضی ظرافت کلام زیبایی داشت ... 



یه گوشه پارک کرد ... مسجد، سمت دیگه خیابون بود ... یه خیابون عریض تمییز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاری و گیاه هایی که وسطش کاشته بودن ... با محیط نسبتا آرام ... 


از ماشین خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشی کاری های جالب ... نور سبز و زردی که روی اونها افتاده بود ... در فضای نیمه تاریک آسمان واقعا منظره زیبایی بود ... 


چند پله می خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حیاطش دیده می شد ... 

افرادی پراکنده از سنین مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و یه عده بی خیال و بی توجه از کنارش عبور می کردن ... مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و یکی که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ... 



مغازه اش چند قدم پایین تر بود ... اما به نظر می اومد کسی توش مراقب نیست ... 

از کنار ماشین راه افتادم و رفتم پایین تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه کردم ... کسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش کرده بود و رفته بود ... 


توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو دیده بودم اما واسم عجیب نبود ... زیاد شنیده بودم که زن های ایرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر کنن ... اما این یکی واقعا عجیب بود ... 


کمی بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم ... گفتم شاید به کسی سپرده و هر لحظه است که اون بیاد ... اما هیچ کسی نبود ... 


چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که دیدن نیست بدون برداشتن چیزی خارج شدن ... کنجکاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خیابون رفتم سمت دیگه ... 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۸
محسن

نظرات  (۲)

۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۰ محمد آذرکار
داستان و حال و هوای زیبایی خلق کردید.
آفرین
۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۵ سرباز گمنام
سلام وب قشنگ و با محتوایی دارید خدا قوت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی