قسمت صد و دو
هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ...
ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ...
ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ...
ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ...
لبخند گرم و ملیحی، چهره اش رو به حرکت آورد ...
ـ مطمئنی اینجا پیداش می کنی؟ ...
نگاهم توی صحن و بین آدم هایی که در رفت و آمد بودن چرخید ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شکلی هست؟ ... ازش تصویری داری؟ ...
دوباره چهره اش بین قاب چشم هام نقش بست ... نمی دونستم چی باید جواب این سوال رو بدم ... اگر جواب می دادم، داستانِ حرف های من با دنیل و مرتضی، دوباره از اول شروع می شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرین امام تون بگردم ... شنیدم توی این شهر یه مسجد داره ...
درد خاصی بین اون چشم های گرم پیچید و سکوت دوباره بین ما حاکم شد ...
ـ یعنی ... این همه راه رو برای پیدا کردن یک تخیل و افسانه اومدی؟ ...
برق از سرم پرید ... اونقدر قوی که جرقه هاش رو بین سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ ... پس اینجا توی این حرم چه کار می کنی؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما این بار، جدی تر از همیشه ...
ـ یعنی نمیشه باور نداشته باشم و بیام اینجا؟ ...
نگاهم بی اختیار توی صحن چرخید ... اونجا جای تفریح و بازی نبود که کسی برای گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نمیشه ...
ـ پس واقعا باور داری چنین مردی وجود داره که برای دیدنش این همه راه رو اومدی؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فریاد می زد ...
ـ پس چطور به خدایی که خالق اون مرد هست ایمان نداری؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بیش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفی بودنش اعجاز خداست ... در حالی که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و این هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشین رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دین خداست ...
چطور می تونی به وجود این مرد ایمان داشته باشی ... و این باور به حدی قوی باشه که حاضر بشی برای پیدا کردنش دل به دریا بزنی ... و این مسیر رو بیای ... اما به وجود خدایی که منشأ وجود اون هست ایمان نداشته باشی؟ ...
نور رو باور داری ... اما خورشید رو نمی بینی؟ ...
نفسم بین سینه حبس شده بود ... راست می گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ایمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خدای اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
ـ اگه من در جای قضاوت باشم ... میگم ایمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها ... قوی تر و بیشتر از اکثر افرادی هست که در این لحظه، توی این صحن و حرم ایستادن ...
طوفان جدیدی درونم شروع شد ... سنگینی این جملات در وجودم غوغا می کرد ... نمی تونستم چشم های متحیرم رو ازش بردارم ... یا حتی به راحتی پلک بزنم ...
توی راستای نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضی رو دیدم که از درب ورودی خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روی زمین تا بپوشه ...
از روی خط نگاهم، مرتضی رو پیدا کرد ...
ـ به نظر، یکی از همراهان شماست که منتظرش بودید ... من دیگه میرم تا به برنامه هاتون برسید ...
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پریدم و نیم خیز، بین زمین و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمی کنم ...