قسمت صد و سه
نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
دوباره دیدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمی آرام کرد ...
ـ قطعا دوستان تون برنامه دیگه ای دارن ...
محکم تر دستش رو گرفتم و ایستادم ...
ـ واسم مهم نیست ... می خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هیچ کس دیگه ...
مرتضی داشت توی اون صحن و شلوغی دنبال من می گشت ... برای چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شیوای اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بیاره ... که جملات ساده این جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمی دونستم چقدر می تونستم به جواب سوال هام برسم اما می دونستم حاضر نبودم حتی برای لحظه ای این فرصت رو از دست بدم ... فرصتی رو که شاید نه تقدیر و اتفاق ... که خدای این جوان رقم زده بود ...
آرام دست دیگه اش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ امشب، شب میلاده ... بعد زیارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...
ـ پس منم میام ... اینجا صبر می کنم، از زیارت که برگشتی باهات همراه میشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روی دست هام ... دست هایی که دست دیگه اش رو رها نمی کردن ...
ـ فکر می کنید همراه تون، این مسئولیت رو قبول کنن که در یه کشور غریب، شما رو به یه فرد ناشناس بسپارن؟ ...
بی اختیار بغض، مسیر گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگیره ... نمی دونم چرا؟ اما نمی تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمی خوای همراهت باشم؟ ...
ـ اینطور نیست ...
ـ تو من رو قبول کن ... قول میدم سربارت نباشم ...
برای لحظاتی سرش رو با همون لبخند، پایین انداخت ... هنوز مرتضی ما رو بین اون جمع پیدا نکرده بود ... هر لحظه که می گذشت، ترس عجیبی وجودم رو پر می کرد ... نکنه مرتضی ما رو ببینه و جلو بیاد و مانع بشه ... نکنه این جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بین چهره اون و مرتضی می چرخید ...
ـ ساعت 2 ... ورودی جنوبی مسجد ... اونجا بایست ... من پیدات می کنم ...
گل از گلم شکفت ... مثل اینکه روح تازه ای درونم دمیده باشن ...
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم قبول کردم ... می ترسیدم یه ثانیه تردید کنم و همه چیز بهم بخوره ...
به گرمی دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه ای که از تصویر چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه می کردم ... همین که بین جمعیت از نظرم مخفی شد، رفتم سمت مرتضی ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدی؟ ...
با انرژی بی سابقه ای بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اینجا که شب فوق العاده ای بود ...
با تعجب بهم نگاه می کرد ... توی کشور بی هم زبان، توی صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور می تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژی ادامه دادم ...
ـ اینجا با یه نفر دوست شدم ... یه مسلمان که خیلی سلیس به زبان ما حرف می زد ... با هم ساعت 2، ورودی جنوبی مسجد جمکران قرار گذاشتیم ...
چهره مرتضی خیلی جدی شده بود ... حق داشت ... شاید بچه نبودم اما برای اون مسئولیت محسوب می شدم ... اگر اتفاقی توی کشورش برای من می افتاد، نه فقط اون، خیلی های دیگه هم باید جواب گوی دولت من می شدن ...
معلوم بود چیزهای زیادی از میان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمی نبود که سخنی رو نسنجیده و بی فکر به زبان بیاره ... داشت همه چیز رو بالا و پایین می کرد ...
ـ فکر نمی کنم شام رو که بخوریم ... بتونیم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودی جنوبی برسونیم ... جمعیتی که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش میرن خیلی زیادن ... چطور می خوای بین چند میلیون آدم پیداش کنی؟ ... گذشته از این، سمت جنوبی ... 2 تا ورودی داره ... جلوی کدوم یکی قرار گذاشتید؟ ...
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... چند میلیون آدم؟ ... 2 تا ورودی؟ ... اون نگفت کدوم یکی ... یعنی می خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...
پی نوشت : پیشنهاد میشه برای درک بهتر مفاهیم این چند قسمت، موعلفه ها را روی کاغذ بنویسید، چون کاراگاه استعداد ریاضی داره اون فرد به زبان ریاضی با ایشون صحبت میکنه.