قسمت صد و پنج
چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
حرف هایی که توی سرم می پیچید لحظه ای رهام نمی کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردی؟ ... چطور به یه مسلمان اعتماد کردی؟ ... همه چیزشون ...
بی اختیار چند قطره اشک از چشم هام فرو ریخت ... درد داشتم ... درد سنگین و سختی بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوری که داشت روی ویرانه های زندگی من شکل می گرفت؛ نابود شده بود ... اما در میان این منجلاب، باز هم دلم جای دیگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشین مرتضی ... هنوز پای ماشین منتظرم بودن ... انتظاری در عین ناباوری بود ... خودم هم باور نمی کردم داشتم دوباره با اونها هم مسیر می شدم ...
ماشین به راه افتاد ... در میان سکوت عمیقی که فقط صدای نورا اون رو می شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتی از مرتضی که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هایی خیره شده بودم که توی خیابون می چرخیدن ... و بین ماشین ها شربت و کیک پخش می کردن ...
یکی شون اومد سمت ما ... نهایتا بیست و سه، چهار ساله ... از طرفی که من نشسته بودم ... مرتضی شیشه رو پایین داد و اون سینی رو گرفت سمتم ... به فارسی چند کلمه گفت و مرتضی نیم خیز شد و توی سینی لیوان های شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... یکی برای خودش ... و نگاهی به من کرد ... من درست کنار سینی شربت نشسته بودم و بهش نگاه می کردم ...
اون جوان دوباره چیزی گفت و مرتضی در جوابش چند کلمه ای ... و نگاهش برگشت روی من ...
ـ برنمی داری؟ ...
من توی عید اونها سهمی نداشتم که از شیرینی و شربت سهمی داشته باشم ... سری به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه ای بین اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشین ما دور شد ...
مرتضی همین طور که دوباره داشت کمربند ایمنیش رو می بست از توی آینه وسط نگاهی به عقب کرد ...
ـ این برادری که شربت تعارف کرد ... وقتی فهمید شما تازه مسلمان هستید و از کشور دیگه ای زیارت تشریف آوردید ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما یادش کنید ...
سکوت شکست ... دنیل و بئاتریس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان می دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر می رفتیم ترافیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد ... مرتضی راست می گفت ... وقتی از اون فاصله، جمعیت اینقدر عظیم بود ... اگر به جمکران می رسیدیم چقدر می شد؟ ...
دیگه ماشین رسما توی ترافیک گیر کرده بود ... مرتضی با خنده نگاهی به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم دیگه از اینجا به بعد رو باید یه گوشه ماشین رو پارک کنیم و زودتر پیاده روی مون رو شروع کنیم ... فقط این کوچولوی ما این وقت شب اذیت نمیشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد می تونیم نوبتی بغلش کنیم ...
و زیر چشمی به من نگاه کرد ... می دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتی نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجیح می دادم مفهوم اون نگاه ها چیز دیگه ای باشه ... مثلا اینکه من اولین نفری باشم که داوطلب بشه ... یا هر چیزی غیر از مفهوم اصلی ... مفهومی که تمام اون اتفاقات رو می آورد جلوی چشم هام ...
ماشین رو پارک کردیم و همراه اون جمعیت عظیم راه افتادیم ... جمعیتی که هر جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتیاق، هیجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دریایی در یک شب تاریک ... روشن و خاموش می شد و به اطراف می چرخید ...
از جایی به بعد دیگه می تونستم سنگین شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توی جیبم و از دفترچه جیبیم یه تیکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضی ...
ـ آدرس هتل رو به فارسی روی این کاغذ بنویس ...
با حالت خاصی بهم زل زد ...
ـ برمی گردی؟ ...
نمی تونستم حرفی رو که توی دلم بود بزنم ... چیزی که بین اون همه درد، آزارم می داد ... امید بود ... امیدی که داشت من رو به سمت جمکران می کشید ... امیدی که به زبان آوردنش، شاید احمقانه ترین کاری بود که در تمام عمرم ... برای تحقیر بیشتر خودم می تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زیادی داشتیم ... فاصله ای که در این مدت کوتاه تمام نمی شد ... و هنوز توی اون شلوغی گیر کرده بودیم ... ازدحام یک مسیر مستقیم ...