تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۹

قسمت صد و پانزده


هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ... 

ـ نپرسیدم ...

دیگه صورتش کاملا می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ... 

ـ چرا؟ ...


لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ...

ـ چون دقیقا توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت ... 


سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد ... 

ـ پس چرا چیزی نپرسیدی کیه؟ ...



ـ اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه ... 


هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود ...

من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ... 


اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ... 

یا دقیقا کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم ... یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود ...  



مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید ... 


اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ...

ـ چرا سوال نکردی؟ ...


این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد ... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... 



ـ چون برای بار دوم ازم سوال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ... 

همون اول کار یه بار این سوال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ... 


شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ... 


برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ... 


با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ... 

اما چیز دیگه ای هم توی این سوال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ... 


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۱
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی