نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوار ... می خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم ... قبل از اینکه آنجلا ترکم کنه ... وقتی سر کار نبودم یا اوقاتم با اون می گذشت ... یا برنامه می ریخت همه دور هم جمع می شدیم ...
اون روزها همیشه پیش خودم غر می زدم که چقدر این دورهمی ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا این سکوت محض داشت از درون من رو می خورد ...