تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


سکوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی کرد و اسم اون مرد رو نمی برد ... همه چیز تموم بود ... همه چیز...

- مطمئنید پای من وسط نمیاد؟ ...

- شک نکن ... هیچ جایی از پرونده ... اجازه نمیدم هیچ کدوم بفهمن تو چیزی می دونستی ... فقط این فرصت رو به ما بده ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
محسن


بهم ریخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنین تصمیمی کار راحتی نبود ... اونم برای بچه ای که هیچ کس رو نداشت ... 

- چه فرصت دوباره ای؟ ...

- اینکه برای همیشه اینجا رو ترک کنی ... توی یه ایالت دیگه ... با یه اسم و هویت جدید که ما برات درست می کنیم یه زندگی جدید رو شروع کنی ... کاری می کنم مددکاری اجتماعی هزینه های زندگیت رو پرداخت کنه ... بری توی یکی از خانواده های سرپرستی* ... جایی که بتونی شب ها رو در امنیت بخوابی ... و بری مدرسه ... اسمت هم بره توی لیست حفاظت پلیس اون ایالت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۴
محسن


چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر می کنم هرگز آدمی رو ندیده بود که توی این شرایط هم به کارش ادامه بده ... 

پام از شدت درد پهلوم حرکت نمی کرد ... مثل یه جسم سنگین، دنبال من روی زمین کشده می شد ... از روی دیوار ... تکیه ام رو انداختم روی میز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تیر کشید ... برای یه لحظه چشم هام سیاهی رفت و نفسم حبس شد ... 

- حالت خوبه کارآگاه؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
محسن


لالا دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... می لرزید و اشک می ریخت ... 

با هر کلمه ای که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بیشتر از قبل حس می کردم ... جای ضربات چاقو روی بدن خودم آتیش گرفته بود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
محسن


- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بیمارستان ... وقتی اومد بیرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا یه ربطی به ماجرای مواد داشت ... هر چی بهش اصرار کردم ... اولش چیزی نمی گفت ... اما بالاخره حرف زد ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۴
محسن


به سختی بغض گلوش رو فرو داد ...

- من و کریس از زمانی که وارد گنگ شد با هم دوست شده بودیم ... خیلی بهم نزدیک بودیم ... تا اینکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... شماره تلفنش رو هم عوض کرد ... 

دیگه هیچ خبری ازش نداشتم تا حدودا یه ماه قبل از اون روز ... 

اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه های دبیرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم می خواست کمکش کنم پخش کننده اصلی دبیرستان رو پیدا کنه ... 

- چرا چنین چیزی رو از تو خواست و نرفت پیش پلیس؟ ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۳
محسن