تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


باورم نمی شد ... لالا مقابل من نشسته ...

سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تکیه داده بودم ... و فقط بهش نگاه می کردم ... 

- چرا اون روز با دیدن من فرار کردی؟ ... 

- ترسیده بودم ... فکر کردم می خوای بازداشتم کنی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۹
محسن


دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالین خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای که بتونم بیشتر از این بایستم و وزنم رو توی اون حالت نیم خیز ... روی دست هام نگه دارم ... 

- من ... نمی خواستم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۶
محسن


دنبالم از آسانسور خارج شد ...

- هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... 


ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸
محسن


شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ...

درد تمام وجودم رو پر کرد ...

- هی مرد ... تکان نخور ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
محسن


جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ... 

- چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
محسن


کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتیجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی دیدم ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۰
محسن