باورم نمی شد ... لالا مقابل من نشسته ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تکیه داده بودم ... و فقط بهش نگاه می کردم ...
- چرا اون روز با دیدن من فرار کردی؟ ...
- ترسیده بودم ... فکر کردم می خوای بازداشتم کنی ...