تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


- پیدا کردن یه آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی فایده است ... عین پیدا کردن یه قطره آب وسط دریاست ... 


با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ... هنوز سرم گیج بود و دل و رده ام بهم می پیچید ...

- یه بار گفتم تکرارشم نمی کنم ... بهانه هم قبول نمی کنم ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
محسن


مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
محسن


قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...

- به چی زل زدی تازه کار؟ ...

-هیچی قربان ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۷
محسن


همیشه همین طوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ... 

صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ... 

- هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
محسن


ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای.بغلش کردمو گفتم من هم خستم.حاجی دست گذاشت روی سینه ام.گفت با فرشته وداع کن.بگو دل بکند.آنوقت می آیی پیش ما.ولی به زور نه"

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۸
محسن


همه حواسم به منوچهر بود.نمیتوانستم خودم را ببینم و خدا را.همه را واسطه میکردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند،همین موقع هاست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
محسن