تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی میخواندیم،تمام که میشد از اول میخواندیم تا صبح. شبهای دیگر برایش حمد میخواندم تا خوابش ببرد.هرجاش درد داشت دست میگذاشتم و 70 تا حمد میخواندم.مدتی هوایی شده بود.یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش.کلافه بود.یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد "حمله کنید، بکشیدشان نابودشان کنید"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
محسن


فرشته خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات،تعریف کرد.او برگشت گفت"تعبیرش اینست که شما از راهتان برگشته اید.پشت کرده اید به اعتقاداتتان"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
محسن


صبحها از ساعت 4:30 میرفت پارک تا 7 درس میخواند.از آنور میرفت پادگان و بعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم میبرد که موقع بیکاری بخواند.امتحان که داد،دیکته شد 19/30 .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۴
محسن


رزمنده کوله اش را انداخته انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو میرفت.احساس میکرد منوچهر نزدیک است.شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید.راهش را کج کرد بطرف خانه پدرمنوچهر.دررا باز کرد.پوتین های منوچهر که دم در نبود.از پله ها رفت بالا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۸
محسن


پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.سالها قبل باکو زندگی میکردند.پدر و عموهاش همانجا بدنیا آمده بودند و همگی سرمایه دار و دم و دستگاهی داشتند اما مسلمانها بهشان حق سیدی میدادند.وقتی آمدند ایران، بازهم این اتفاق تکرار شده بود به پدربزرگ برمیخورد و شجره نامه را میفروشد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۳
محسن


گفتم"میخواهی بروی برو.مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟"

گفت"آخرتو هنوزکامل خوب نشده ای"

گفتم"نگران من نباش"

فردا صبح رفت.تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود بعنوان آرپیجی زن ومسؤول تدارکات گردان حبیب رفت.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
محسن