تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر میشود.آنها تازه دوماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۷
محسن


پدرم بعد از آن چند بار پرسید :"فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"

میگفتم:"نه، راجع به چی؟"

میگفت:"هیچی، همینجوری پرسیدم"

از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند.پدرم خیلی دوسش داشت.بهش اعتماد داشت.حتی بعد از اینکه فهمید به من علاقه دارد،باز اجازه میداد باهم برویم بیرون.میگفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
محسن


خانم کوچولو! بعد از آن همه رجزخوانی، تازه به او گفته بود خانم کوچولو به دختر نازپرورده ای که کسی بهش نمیگفت بالای چشمش ابرو است.چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد.نمیدانست چرا، ولی از او خوشش آمده بوددر خانه کسی به او نمیگفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند، اما او بخاطر حجاب مؤاخذه اش کرده بود.حرفهایش تند بود، اما به دلش نشسته بود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۱
محسن


شانزده آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتند، ما فرار کردیم، چن نفر دنبالمان کردند چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتور سواری که از انجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد.چند کوچه آنطرف تر نگه داشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۵
محسن


هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد، او داشت. هرجا میخواست میرفت و هرکار میخواست میکرد.آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۳
محسن


دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.

دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.

دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..

برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۸
محسن