تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم..

وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
محسن


دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.

من در مکانی قرار داشتم که 24 میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. 

حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. 

چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۹
محسن


دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..

دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.

خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۷
محسن


اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت.

اینجا حتی خاکش هم جذبه ایی خاص و ویژه داشت. 

حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت..  تعدادی اشک میریختند.. عده ایی زیر لب چیزی را زمزمه میکردند.

 و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.

حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیداست دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۶
محسن


آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..

حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش..

روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۴
محسن


وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره به دو برابر رسیده بود.

حالا درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان میبرید، کم نمیذاشتند.

روز قبل از عازم شدنش به ماموریت، مانند مرغی سر کنده در حیاط قدم میزدم و لحظه شماری میکردم  آمدنش را..

یعنی باز باید هم آغوش اضطراب و ترس میشدم؟؟ 

اگر بلایی به سرش میآمد باید چه میکردم؟؟ من تازه کورسویِ خوشبختی را پیدا کرده بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
محسن