تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ... 

با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۹
محسن


نفس عمیقی از میان سینه اش کنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن نمناکش کشید ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...

ـ تو اولین کسی هستی که قبل از شناخت اسلام، ایمان آورده ... حداقل تا جایی که الان ذهن من یاری می کنه ... مخصوصا الان توی این شرایط ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۹
محسن


برگشتم سمت مرتضی ... که حالا دقیق تر از همیشه داشت به حرف هام گوش می کرد ... 

ـ دقیقا زمانی که داشتم فکر می کردم که آیا این مرد، آخرین امام هست یا نه؟ ... این سوال رو از من پرسید ... درست وسط بحث ... جایی که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسیده بود ... جز این بود که توی همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فکر می کنم؟ ... 

دقیقا توی همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۳
محسن


هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ... 

ـ نپرسیدم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۹
محسن


مشخص بود فهمیده، جمله ام یه جمله عادی نیست ... با چهره ای جدی، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس می زد این حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پیدا کردن اون نیست ... دنیایی از سوال های مختلف از میان افکارش می جوشید و تا پرده چشمانش موج برمی داشت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۶
محسن


هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ... 

ـ به ایران خیلی خوش آمدید ...  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۱
محسن