تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۴
محسن

به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...

همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۳
محسن

بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۴
محسن

تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...

نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۳
محسن

صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...

رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۲
محسن

با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۴
محسن