تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۲۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دهم - مردی در آینه» ثبت شده است


زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی که به دایره مواد داده بودم تموم شد ... 

توی این فاصله پرونده جان پرویاس رو هم دوباره باز کردیم ... شک من بی دلیل نبود ... هر چند توی این پرونده ... الکس بولتر قاتل نبود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۹
محسن


در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت و بی جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون می دید ...

- کارآگاه مندیپ؟! ... چی شده اومدید اینجا؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۷
محسن


2 ماه فرصت ... بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اینکه بگم از کجا حقیقت رو پیدا کرده بودیم ... فقط اسم الکس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتی که ازش به عنوان طعمه برای گیر انداختن بقیه اعضای اون باند استفاده کنن ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۶
محسن


سکوت آزار دهنده ای توی اتاق بود ... اگر قبول نمی کرد و اسم اون مرد رو نمی برد ... همه چیز تموم بود ... همه چیز...

- مطمئنید پای من وسط نمیاد؟ ...

- شک نکن ... هیچ جایی از پرونده ... اجازه نمیدم هیچ کدوم بفهمن تو چیزی می دونستی ... فقط این فرصت رو به ما بده ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
محسن


بهم ریخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنین تصمیمی کار راحتی نبود ... اونم برای بچه ای که هیچ کس رو نداشت ... 

- چه فرصت دوباره ای؟ ...

- اینکه برای همیشه اینجا رو ترک کنی ... توی یه ایالت دیگه ... با یه اسم و هویت جدید که ما برات درست می کنیم یه زندگی جدید رو شروع کنی ... کاری می کنم مددکاری اجتماعی هزینه های زندگیت رو پرداخت کنه ... بری توی یکی از خانواده های سرپرستی* ... جایی که بتونی شب ها رو در امنیت بخوابی ... و بری مدرسه ... اسمت هم بره توی لیست حفاظت پلیس اون ایالت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۴
محسن


چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر می کنم هرگز آدمی رو ندیده بود که توی این شرایط هم به کارش ادامه بده ... 

پام از شدت درد پهلوم حرکت نمی کرد ... مثل یه جسم سنگین، دنبال من روی زمین کشده می شد ... از روی دیوار ... تکیه ام رو انداختم روی میز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تیر کشید ... برای یه لحظه چشم هام سیاهی رفت و نفسم حبس شد ... 

- حالت خوبه کارآگاه؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
محسن