تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۲۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دهم - مردی در آینه» ثبت شده است



هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ... دیگه  حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ... 

هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ... همه چیز با هم در تضاد بود ... نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶
محسن


برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ... 

- تو از کجا می دونی؟ ...


با صلابت بهم نگاه کرد ... 

- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۴
محسن


شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ... 

چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ... 

- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۱
محسن


لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... 

- شما، من رو زیر نظر گرفته بودید کارآگاه؟ ...


دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوری که ناخواسته گوشه ای از لبم بین شون له شد و طعم خون توی دهنم پیچید ... 

- فکر کردم ممکنه تروریست باشی ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۹
محسن


صدا توی گلوم خفه شد ... شیطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه می کشید و این حق رو به من می داد که اشتباهم رو توجیه کنم ... 

- تو یه پلیس خوبی ... با پلیس های فاسد فرق داری ... وظیفه تو حفظ امنیت مردمه و این دقیقا کاری بود که در این مدت انجام دادی ... دلیلی برای شرمساری نیست ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
محسن


با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمی دونستم چطور جلو برم و چی بگم ... مغزم کار نمی کرد ... از زمانی که حرف ها و اشک های همسرش رو پای تلفن شنیده بودم حالم جور دیگه ای شده بود ... 

همون طور، ساعت ها توی ماشین منتظر ... به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از شیشه جلوی ماشین به در ورودی آپارتمان نگاه می کردم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۳
محسن