اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور بهم ریخت ...
- اتفاقی افتاده؟ ... طرف تروریست بود؟ ...
اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور بهم ریخت ...
- اتفاقی افتاده؟ ... طرف تروریست بود؟ ...
توی بخش تاسیسات دبیرستان ... بین اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گیج، مات، مبهم ... خودم به یه علامت سوال تبدیل شده بودم ... حس می کردم بدنم یخ زده ...
من مات و مبهوت به حرف های اونها گوش می کردم ... مفهوم بعضی از کلمات رو نمی دونستم و درک نمی کردم ...
اون کلمات واضح، عربی بود ... شاید رمز بود ... اما چه رمزی که هر دوی اونها گریه می کردن ... اونها که نمی دونستن من به تلفن شون گوش می کنم ...
دنیل گوشی رو برداشت ... صدای شادش بعد از شنیدن اولین جملات همسرش به شدت ابری شد ...
- سلام ... چند دقیقه پیش برای هر سه تامون بلیط گرفتم ... برای روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردی؟ ...
یه هفته تمام و هیچ چیز ... نه تماس مشکوکی ... نه آدم مشکوکی ...
مایکل هم کل اطلاعات مالی اون رو زیر و رو کرده بود ... به مرور داشت این فکر توی سرم شکل می گرفت که یا این همه سال کار کردن توی واحد جنایی ... من رو به آدمی با توهم تئوری توطئه تبدیل کرده ... یا اون همه چیز رو فهمیده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ...
فردا صبح اول وقت صدای زنگ در بلند شد ... هنوز گیج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مایکل بود ...
- هنوز هوا کامل روشن نشده ...