ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای.بغلش کردمو گفتم من هم خستم.حاجی دست گذاشت روی سینه ام.گفت با فرشته وداع کن.بگو دل بکند.آنوقت می آیی پیش ما.ولی به زور نه"
.
ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای.بغلش کردمو گفتم من هم خستم.حاجی دست گذاشت روی سینه ام.گفت با فرشته وداع کن.بگو دل بکند.آنوقت می آیی پیش ما.ولی به زور نه"
.
همه حواسم به منوچهر بود.نمیتوانستم خودم را ببینم و خدا را.همه را واسطه میکردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند،همین موقع هاست.
شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی میخواندیم،تمام که میشد از اول میخواندیم تا صبح. شبهای دیگر برایش حمد میخواندم تا خوابش ببرد.هرجاش درد داشت دست میگذاشتم و 70 تا حمد میخواندم.مدتی هوایی شده بود.یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش.کلافه بود.یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد "حمله کنید، بکشیدشان نابودشان کنید"
فرشته خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات،تعریف کرد.او برگشت گفت"تعبیرش اینست که شما از راهتان برگشته اید.پشت کرده اید به اعتقاداتتان"
صبحها از ساعت 4:30 میرفت پارک تا 7 درس میخواند.از آنور میرفت پادگان و بعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم میبرد که موقع بیکاری بخواند.امتحان که داد،دیکته شد 19/30 .
رزمنده کوله اش را انداخته انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو میرفت.احساس میکرد منوچهر نزدیک است.شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید.راهش را کج کرد بطرف خانه پدرمنوچهر.دررا باز کرد.پوتین های منوچهر که دم در نبود.از پله ها رفت بالا.