تابستان
تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع
می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی
بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست
...
زیرچشمی
داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا
کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد
... مشکلی پیش اومده؟ ...
به
شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این
رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده
اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... .
دوره
زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار
راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای
من فرق می کرد ... .