همون
چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم،
داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن
بهتر بود ... .
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
-
حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ...
پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم
... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با
هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا
موکول کنیم ... .
هواپیما
به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند
لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این
صحنه تعجب کردم ... کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی
چیزهای عجیب زیادی ببینی ... .
از
سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل
به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی
پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می
تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه
طلبه، نه ...
رفتم
سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های
دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل
گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود
اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر حج، تنها مصداق
حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه
سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ...