کم
کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود
برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها
نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ،
خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
تحقیقاتم
رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه
و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی
داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با
هم فاصله داشت ... به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و
باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ...
اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ...
کم
کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا
از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به
ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار
که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر
راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... .
شنیدن
این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... پس چرا اینقدر تلاش کردید و
مبارزه کردید؟ ... اونها هم پسر شما رو کشتن ... و هم شما رو مجبور کردن که
هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید ... اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟
... .
با
پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ... اونها هر
چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ... مهم تیتر
روزنامه های فرداست ... و از در اتاق خارج شد ... .