تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۲۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دهم - مردی در آینه» ثبت شده است


شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ...

درد تمام وجودم رو پر کرد ...

- هی مرد ... تکان نخور ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۵
محسن


جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ... 

- چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
محسن


کم کم هوا داشت تاریک می شد ... هنوز به حدی روشن بود که بتونم به راحتی پیداش کنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتیجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی دیدم ... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۰
محسن


جنازه کریس تادئو رو به خانواده اش تحویل دادن ... منم برای خاکسپاریش رفتم ... جز ادای احترام به نوجوانی که با جدیت دنبال تغییر مسیر زندگیش بود ... و پدر و مادری که علی رغم تلاش های زیاد ما، دست هاشون از هر جوابی خالی موند ... کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲
محسن


اولین صبحی بود که بعد از مدت ها، زودتر از همه توی اداره بودم ... اوبران که از در وارد شد ... من، دو بار کل پرونده قتل رو از اول بررسی کرده بودم ... 

- باورم نمیشه ... دارم خواب می بینم تو این ساعت اینجایی؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۱
محسن


بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می کرد ... 

دنیل ساندرز که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد...

- متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت یهو چنین اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام که مجبور شدم برای چند دقیقه ترک تون کنم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۹
محسن