تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۲۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دهم - مردی در آینه» ثبت شده است



نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... 

ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۲
محسن


هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ... 

ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ... 

ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ... 

ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۴
محسن


حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۳
محسن


توی راه، مرتضی با من همراه شد ...

ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...

ـ هیچی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۲
محسن


اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ... 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۴
محسن


صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ... 

تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۲
محسن