تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۲۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان دهم - مردی در آینه» ثبت شده است


حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ... که چهره اش نشون می داد نهایتا 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... 

و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۸
محسن


مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶
محسن


ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... 

این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۴
محسن


سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... 

نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... 

اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۷
محسن


دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ...  هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ... 

- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۶
محسن


همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ... به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۴
محسن