تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... 

- شما، من رو زیر نظر گرفته بودید کارآگاه؟ ...


دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوری که ناخواسته گوشه ای از لبم بین شون له شد و طعم خون توی دهنم پیچید ... 

- فکر کردم ممکنه تروریست باشی ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۹
محسن


صدا توی گلوم خفه شد ... شیطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه می کشید و این حق رو به من می داد که اشتباهم رو توجیه کنم ... 

- تو یه پلیس خوبی ... با پلیس های فاسد فرق داری ... وظیفه تو حفظ امنیت مردمه و این دقیقا کاری بود که در این مدت انجام دادی ... دلیلی برای شرمساری نیست ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
محسن


با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمی دونستم چطور جلو برم و چی بگم ... مغزم کار نمی کرد ... از زمانی که حرف ها و اشک های همسرش رو پای تلفن شنیده بودم حالم جور دیگه ای شده بود ... 

همون طور، ساعت ها توی ماشین منتظر ... به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از شیشه جلوی ماشین به در ورودی آپارتمان نگاه می کردم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۳
محسن


اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور بهم ریخت ...

- اتفاقی افتاده؟ ... طرف تروریست بود؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۱
محسن


توی بخش تاسیسات دبیرستان ... بین اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گیج، مات، مبهم ... خودم به یه علامت سوال تبدیل شده بودم ... حس می کردم بدنم یخ زده ... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۵
محسن


من مات و مبهوت به حرف های اونها گوش می کردم ... مفهوم بعضی از کلمات رو نمی دونستم و درک نمی کردم ... 

اون کلمات واضح، عربی بود ... شاید رمز بود ... اما چه رمزی که هر دوی اونها گریه می کردن ... اونها که نمی دونستن من به تلفن شون گوش می کنم ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵
محسن