کمی به جلو خم شد ... آرنجش روی زانوهاش قرار گرفت و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... سکوت عمیقی بین ما شکل گرفت ... سکوتی که چندان طول نکشید ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...
کمی به جلو خم شد ... آرنجش روی زانوهاش قرار گرفت و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... سکوت عمیقی بین ما شکل گرفت ... سکوتی که چندان طول نکشید ...
سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...
سوال هام رو یکی پس از دیگری می پرسیدم ... آشفته و دسته بندی نشده ...
ذهن من، ذهن یک مسلمان نبود ... و نمی تونستم اون سوالات رو دسته بندی کنم ... نمی دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار می گیره ... گاهی به ایدئولوژی های خداشناسی ... گاهی به نظریات نظام اجتماعی و جهان بینی ... و گاهی ...
خوابم برده بود که دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ایستاده بود ... خیلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می کرد ... از شدت ضربه، دستِ نیمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ... دیگه حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ...
هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ... همه چیز با هم در تضاد بود ... نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ...
چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ...