سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ...
نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ...