تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


وارد مغازه شدم و دقیق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو که نگاه می کردم اثری از دوربین مدار بسته نبود ... لباس هایی رو که آویزون کرده بود رو کمی دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شاید دوربین رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چیزی نبود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴
محسن


کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ... 

- اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ...

- یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲
محسن



با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ... 

دوباره نگاهش برگشت روی دنیل ... انگار منتظر شنیدن حرفی از طرف اون بود ... یا شاید قصد گفتن چیزی رو داشت که می خواست اون رو با توجه به شرایط بسنجه ... نگاهش گاهی شبیه یک منتظر بود ... و گاهی شبیه یک پرسشگر ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۰
محسن


حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ... که چهره اش نشون می داد نهایتا 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... 

و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۸
محسن


مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶
محسن


ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... 

این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۴
محسن