چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ...
یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...
چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ...
نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...
ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ...
هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ...
ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ...
ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ...
ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ...
حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ...