تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران


چشم هام رو بستم ... حتی نفس کشیدن آرام و عمیق، آرامم نمی کرد ... ثانیه ها یکی پس از دیگری به دقیقه تبدیل می شد ... و من هنوز توی همون نقطه ایستاده بودم و غرق خشم به ماه و بیرون نگاه می کردم ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۸
محسن


یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ... 

چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۴
محسن



نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... 

ـ اگه می خوای بری داخل برای زیارت، برو ... اما قسم بخور برمی گردی ... من همین جا می مونم تا برگردی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۲
محسن


هنوز گرمای نگاهش رو حس می کردم ... چشم هاش رو از روی من برنداشته بود ... 

ـ برای پیدا کردن کسی اومدم ... 

ـ این همه راه رو از یه کشور دیگه؟ ... 

ـ خیلی برام مهمه حتما پیداش کنم ... 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۴
محسن


حال غریبی درون وجودم رو پر کرده بود ... و میان تک تک سلول هام موج می زد ... مثل پارچه کهنه ای شده بودم که بعد از سال ها کسی اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ریزی هام مثل غبار روی هوای معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنیل، حالا روی قرنیه چشم های من حائل شده بود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۳
محسن


توی راه، مرتضی با من همراه شد ...

ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...

ـ هیچی ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۲
محسن