کم
کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا
از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به
ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار
که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر
راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... .
شنیدن
این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... پس چرا اینقدر تلاش کردید و
مبارزه کردید؟ ... اونها هم پسر شما رو کشتن ... و هم شما رو مجبور کردن که
هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید ... اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟
... .
با
پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ... اونها هر
چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ... مهم تیتر
روزنامه های فرداست ... و از در اتاق خارج شد ... .
هیچ
پلیسی در این دادگاه حاضر نشد ... حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به
سوالات، رسما درخواست قانونی کردم ... فقط یه وکیل ... به نمایندگی از همه
اونها، اونجا حضور داشت ... و در نهایت ... دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر
کرد... و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد ... 26 گلوله برای دفاع
در برابر یه آدم غیر مسلح ... .