وقتی
رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با
اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه
ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
زمان
و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از
خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه
نمونده بود ... .
برگشتم
خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با
عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا
پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به
آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی
نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
کم
کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از
دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت
ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
به
خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن
توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می
کنند ...