روز
دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای
چند دقیقه یه جا بشینم ... از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که
به این فشار اضافه می شد ... انگار همه شون مدام تکرار می کردن ... تو یه
سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن ...
فردا
صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من... و اولین پرونده من
... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم ... بعد از
اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ... اولین پرونده ام رو گرفته
بودم ... مثل یه آدم عادی ...
چندین
ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی
که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش
ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ... و بدتر از همه جرات
گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ...
توی
دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده
بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ... حق دست زدن
به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ... من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون
نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ...
بالاخره
موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به
پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی
... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
چشم
که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم
باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ...
قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید
...