قانون
مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه
پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم
... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است...
دستم
رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود
... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده
بودم ... .
گارد
جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود
زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق
ورود به اینجا رو نداری؟ ...
روح
از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار
می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می
کردم ...
نزدیک
سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود
نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ...
خونه رو تمییز می کردیم ...
هر
چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو
توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ...
حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه
... اگر اینجا عقب بکشی ...