تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران




پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۹
محسن

با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...


اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۷
محسن


اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۶
محسن


به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۳
محسن

چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۹
محسن

بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
محسن