تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۷۷ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان هفتم - نسل سوخته» ثبت شده است

اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۷
محسن

فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...

- صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۹
محسن

سینه سپر کردم و گفتم ...

- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۷
محسن

نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...

- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۵
محسن

مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۳
محسن

دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۱
محسن