تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۵۸ مطلب با موضوع «تولد دوباره :: داستان پنجم - سرزمین زیبای من» ثبت شده است

تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
محسن

زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... مشکلی پیش اومده؟ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۸
محسن

حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ...
- این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۶
محسن

به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ... ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ... مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۵
محسن

تابستان سال 90 از راه رسید ... اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ... عده کمی هم توی خوابگاه موندن ... من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۴
محسن

دوره زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۳۲
محسن