سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
با
گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس
همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام
گرفته بود ...
روپوش
رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و
سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش
ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی
سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
خودم
تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با
سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ...
علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... .
برگشتم
سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با
خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن
... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده
بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ...