تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۶۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۲
محسن

توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
محسن

دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...

یهو حالت نگاهش عوض شد ...
ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۳
محسن

بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره ...
ـ بهت گفتم تلفن رو بده ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۳
محسن

الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و گریه اش می گرفت ...

چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۵
محسن

اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...

مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۵
محسن