تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۲۷

قسمت هجده : دل شکسته

دلم سوخته بود و از درون له شده بودم ... عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود ... تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود ... می خواست به همه فخر بفروشه ... همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت ... می خواست پز بده که یه زن خارجی داره ...

باورم نمی شد ... تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود ... تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم ... 


و بدتر از همه ... به گذشته من هم اهانت کرد ... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود ... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت ... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم ...




با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم ... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود ...

گریه می کردم و با خدا حرف می زدم ... 

- خدایا! من غریبم ... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم ... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده ... 

خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن ...



کمی آروم تر شدم ... اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید ... اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت ... 


به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم ... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد ... چاره ای نبود ... به پدرش زنگ زدم ...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۳۱
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی