تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۰

قسمت آخر: دنیا از آن توست


هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... .

بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ...


بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ...


نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ...

وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... .

اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .

ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
-
هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... .


تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ...


من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۲۰
محسن

نظرات  (۶)


خیلی عالی، جالب و بود ممنون از زحماتتون

ان شاءالله خدا دست هممون رو بگیره و از راه ائمه جدا نکنه   
بی‌صبرانه منتظر داستان های دیگر هستیم 
پاسخ:
ان شاالله از شنبه
فقط میتونم بگم خدا خیرتون بده و خودش اجرتونو بده.
با خوندن چند تا از داستاناتون حالم خیلی خوب شده. دلم میخواد منم مسیر زندگیم در راستای خدا باشه... منم بتونم از تعلقات و نفسانیاتم بگذرم
ازتون ممنونم. لطفا باز هم از این داستانها بذارین. خیلی خیلی ممنون
پاسخ:
سلام
همیشه در اعمال و افکارمون مراقبه کنیم
باشکست خوردن کوتاه نیایم جلوی شیطان دوباره بلند شیم
التماس دعای فرج
عالی بود. روحم خیلی به این مطالب نیاز داشت. ممنون. 
خیلی ممنون از این داستان قشنگ
اما ادامه اش چی شد؟ جون (همون شخصیت اصلی) به استرالیا بر گشت؟
هادی چی شد؟
۲۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۱ عبدالله ان شاءالله

باسلام و احترام
جزاکم الله خیرا...خداقوت
خیلی مفید و زیبا بود...با ارزوی توفیق شهادت در رکاب حضرت عج  ان شاءالله
یاعلی مدد...التماس دعا و خداحافظتان
ومنالله التوفیق...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی