۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۸
قسمت هشت: خدایا! نجاتم بده
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... .
با
خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون
آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است
... .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... .
برگشتم
حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و
کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا!
خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه
کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و
آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما
ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو
گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی
هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات
بده ...
۹۴/۰۷/۳۰