تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...

نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...

من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...


شنبه، ساعت 4 ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ...

خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...

آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...

بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...

نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...

وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز 23 نشده بودم ...

پی نوشت: سلام، رفقا همونطور که ممکنه متوجه شده باشید سری جدید خاطرات مهران اتفاق خاصی نیموفته و بیشتر نوشته ها پیرامون خود سازی هستند که به در خواست خودتون نویسنده این سری رو شروع کرد.مطلبی که می خواستم بگم اینه که دوستان مهران هم خاطراتی که از ایشون دارن رو بیان کردند و نویسنده اون ها رو هم منتشر میکنه اگه موافق باشید بنده اون خاطرات هم توی وبلاگ قرار بدم در غیر این صورت اگر کسی مایل بود خصوصی ایمیل بده تا براشون ایمیل کنم.

التماس دعای فرج

یا علی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۹
محسن

نظرات  (۲۲)

به نظرم خاطرات را در وبلاگ قرار بدید.
سلام
خدا قوت
لطفا خاطرات هم بزارید
سلام لطفا خاطرات دوستان رو هم قرار بدید
سلام
مسلما خیلی از خاطرات مهران از دید دوستانش جالبتره
ممنون میشم اونا رو هم بذارید
سلام 
خداقوت
خوب اون خاطرات رو هم اگ تو سایت بذارید ک بهتره.گمونم خیلیا دوست داشته باشن خاطرات بقیه رو درمورد ایشون بدونن.
ضمن اینکه مسائل رهاشده ی ماجرا هم آیا میشه معلق نمونه؟خواهرشون...مادرشون...برادرشون...اینا چطورن؟حالشون تغییر نکرد؟
سلام.
لطف کنید تو وبلاگ بذارید.
خدا خیرتون بده.
۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۲ از همین اطراف

اگ امکانش هست همینجا بذارین
اگ نیست لطفا ب ایمیل من بفرستین
سلام ممنون از زحماتتون به شخصه خیلی خوشحال می شوم نظرات دوستانشون رو هم بشنویم اگر انها را هم بگذارید خیلی خوب میشه

سلام
خاطره های دیگه رو هم لطفا تو وبلاگ قرار بدید، چه اشکالی داره
همه استفاده می کنن

سلام

لطفا حتما برای من و حتی الامکان در وبلاگ ارسال بفرمایید.

نیکی و پرسش؟
خیلی عالی میشه که همچین شخصیتی رو از دید اطرافیانش هم ببینیم
اجرتون با صاحب حق
با سلام
ممنون از زحمات شما
من موافق نشر خاطرات دوستان مهران هستم
۲۰ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۶ پیگیر مطالب
سلام. ممنون از داستان خوبتون. نکات آموزنده ای داره. من از خواندن خاطرات دوستان مهران خوشحال میشم. لطفا اونها را هم بگذارید.
با تشکر
۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۲ محمد حسین
سلام خیلی خوبه لطفا همینجا بذارین 
الان اقا مهران چند ساله هستن؟
پاسخ:
سلام
28
التماس دعای فرج
سللم تو وبلاگ بذارین لطفا
سلام خدا قوت 
اگه تو وبلاگ بزارید چه بهتر اگه نه ایمیل کنید دعاتون میکنیم. یا علی
سلام لطفا داخل وبلاگ ادامه داستان بذارید
سلام 
بنده به شدت استقبال میکنم اگر اون خاطرات هم منتشر بشه، به خصوص اگر نثرش همین نثر باشه که جذاب و گیراست 
خسته نباشید بسیار به همه دوستانی که مستقیم و غیرمستقیم درگیر انتشار این مطالب هستند، انشاءالله در زمره سربازان نزدیک امام زمان، روحی فداه، قرار بگیرند 
سلام 
لطفا اون خاطرات رو هم توی وبلاگ قرار بدین . مرسی .
بذارید حتما....فقط یک جا باشه... ممنون
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۱ فاطمه ساجدی
سلام خدا قوت.
خیلی خیلی ممنون از داستان قشنگتون
چند تا سوال از داستان نسل سوخته برام پیش اومده لطفا کمکم کنید
قسمت بیستم فرمودید پدر راوی شهید شده راوی کیه؟آقا مهران الان زنده هسن؟چند سالشونه؟ ایشون چرا نتونستن هنوز برن کربلا؟ فامیلیشون هم مستعاره؟
 آقای ایمانی اگه شما با ایشون در ارتباطید بهشون بفرمایید برای ما هم دعا کنند بتونیم چنین بچه هایی تربیت کنیم . ممنون
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۲ فاطمه ساجدی
سلام خدا قوت.
خیلی خیلی ممنون از داستان قشنگتون
چند تا سوال از داستان نسل سوخته برام پیش اومده لطفا کمکم کنید
قسمت بیستم فرمودید پدر راوی شهید شده راوی کیه؟آقا مهران الان زنده هسن؟چند سالشونه؟ ایشون چرا نتونستن هنوز برن کربلا؟ فامیلیشون هم مستعاره؟
 آقای ایمانی اگه شما با ایشون در ارتباطید بهشون بفرمایید برای ما هم دعا کنند بتونیم چنین بچه هایی تربیت کنیم . ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی