تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۷

قسمت آخر: چشم های کور من

پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...

نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...

زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...


داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...

اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...


از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...

همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...

چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...

میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...


پی نوشت: ان شاء الله فردا شب خاطرات اطرافیان در وبلاگ قرار میگیره

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۴
محسن

نظرات  (۱۱)

خدا قوت خیلی ممنون خیلی خوب بود که وسط داستان رو بازگو کردین اخر داستان بهتر درک شد
سلام من یه ماهه که داستان های سایتتون رو می خونم.تا الان همش رو خوندم یعنی اخریش نسل سوخته رو هم تموم کردم.می خواستم بدونم شما هر شب چند تا قسمت میذارید و اسم داستان بعدیتون چیه؟
ممنون از سایت عالیتون
پاسخ:
سلام
نویسنده من نیستم من یکی از انتشار دهندگان هستم که با نویسنده در ارتباط هستم
داستان بعدی رو هنوز نویسنده شروع نکردن ولی قصدش رو دارن
ان شاء الله به زودی
التماس دعای فرج
۲۵ دی ۹۴ ، ۰۸:۱۲ زهره ابراهیمی زاده

سلام روزتون بخیر خداقوت بابت قلم زیباتون

داستان بسیار زیبایی بود و واقعیتی دردآور که سربازی امام زمان به حرف نیست به عمله .و چقدر زیبا عمل کرد این مهران نام .

تو این مدت که شاید اذیتی از دیگران بهم میرسید سریع یاد این داستان میافتادم و سعی میکردم صبور باشم .

در داستانی که خوندم احساس کردم سه داستان آخر رو تکرار کردید چون در میانه های داستان اینو خونده بودم .

پاسخ:
سلام
بله چون دقیقا همونجا که تکرار میشه داستان یه بار تموم شده بود و به اصرار دوستان دوباره ادامه دادیم ولی ادامه بیشتر باعث تکراری شدن میشه
التماس دعای فرج
سلام
خداخیرتون بده
انشاءآلله، ما منتظریم
۲۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۸ امیرحسین
سلام 
بعد از این همه قسمت چرا با سه قسمت از وسط داستان که قبلا گذاشتید قصه رو تمام کردید 
مخاطب اگر واقعاً تو این چند روز قصه رو فراموش بکنه چه فایده داره براش وقت بذارید 
بعد از این همه کار خوب و زیبا 
پایان این داستان ببخشید که این طور می گم 
خیلی افتضاح بود که از با این روش تمام شد 
پاسخ:
سلام
این خاطرات مربوط به شخصی هست که هنوز زنده هست و زندگیش ادامه داره اگه قرار باشه دائم ازش بنویسیم تکراری می شه و مسیر رو گم میکنیم
التماس دعای فرج
خیلی ممنون از شما و نویسنده محترم
۲۶ دی ۹۴ ، ۰۷:۱۹ منتظر صاحب الزمان
سلام.اخرش اقا مهران موفق شدند راهی کربلا بشن یا هنوز نصیبشون نشده؟؟؟
پاسخ:
سلام
خیر
التماس دعای فرج
سلام
با تشکر از شما و نویسنده محترم

اینکه دوباره از اونجایی که داستان رو تمام کرده بودین، ادامه دادین باعث شد که این سه چهار قسمت تکراری پایانی بهتر جا بیفته، اون موقع اصلا ربطی نداشت انگار، اما خودتون لطف کنید و وبلاگ رو ویرایش کنید من الان بهمن ماهه که داستان رو خوندم و به نظرم بهتر بود شما برای خواننده هایی که بعد از تموم شدن داستان تازه میان و اینجا رو میخونن، این زحمت رو هم بکشید، خیلی لازمه!
.
.
.
و یک سوال داشتم
البته نمیخوام سو تفاهم بوجود بیاد، آیا آقا مهران آدم ولایی ای هستن؟؟؟
شاید اگر نیستن، یکی از علت های جاموندنشون همین  نشناختن ولی زمان خودشون باشه، اگر ممکنه باهاشون مطرح کنید.
.
.
انشاالله که خدا به ایشون و همه ما توفیق سربازی امام زمان رو ببخشه و عاقبت مون ختم به خیر بشه انشأالله.....
مهران الان کجاست؟
رفتن سوریه؟
چه قدر خوب شد که داستان رو ادامه دادید اگه ادامه نمی دادید گنگ و مبهم تموم می شد

اینطوری با حال و هوای بهتری تمام شد
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۳۹ سید امیرمهدی فاطمه خانوم
سلام لطفا نشونی چیزی از نویسنده ب من بدید خیلی دنبالشم خداخیرتون بده.التماس دعای فرج 
پاسخ:
سلام
نویسنده شهید شدن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی