تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶

بخش دوم خاطرات دوستان


خاطره شماره 6

فردا صبحش بی حال بود ولی به روی خودش نیاورد. پا به پای همه کار کرد. آوردن صبحانه. انداختن سفره، بردن سماور آب و چای و ...
با خودم گفتم حتما سرمای دیشبه. دو تا لیوان چای بخوره درست میشه.
ظهر که برای نهار ایستادیم نیومد تو سالن. رفت دنبال تقسیم آب و یخ. اومد ظرف یخ رو بلند کنه یهو دستش رو کشید عقب، ظرف در رفت. خم شد تند به جمع کردن. رفتم جلو کمکش. فکر کردم دستش چیزی شده که اونطوری یهو کشید عقب. دستش رو که گرفتم مثل کوره داغ بود. با اون حال، صداش در نیومده بود. عصبانی شدم سرش داد زدم: تو عقلت دکوریه؟ چرا صدات در نیومد؟ می مردی یه کلمه بگی ببریمت دکتر؟
چفیه رو گرفت کف دستش که سرما کمتر اذیتش کنه و سر دیگه ظرف رو گرفت.
گفت: تب بر خوردم. قطع شد که شد. نشد هم اینجا از کجا می خوای دکتر پیدا کنی؟
سر دیگه ظرف رو از دستش گرفتم و گفتم: به تو چه. مشکل منه خودم حلش می کنم.
با هزار سوال، تا بخواد اتوبوس راه بیوفتن اون اطراف یه دکتر پیدا کردم. باهاش رفتم مطب بسته بود. دست از پا درازتر برگشتیم.
تا شب که از چزابه برگشتیم ریه هاش شدید چرک کرده بود. نفس که می کشید تا چند متر اون طرف تر، صدای زوزه ریه هاش بلند می شد.
شب از پادگان با ماشین بردیمش بیمارستان. آنتی بیوتیک وریدی زدن توی رگش. قرار شد شب بمونه. با هزار اصرار سعی کرد من رو برگردونه. می گفت فردا خودم ماشین می گیرم میام. نتونستم برگردم. به پرستاری سپردم توی حیاطم و الکی ازش خداحافظی کردم.
اومده بودم توی سالن که دیدم صدای نفس کشیدنش از توی راهرو میاد. پتو رو انداخته بود روی سرش و سرم به دست، نصف شب با اون بدن بی جون رفت توی حیاط، یه گوشه که تو چشم نباشه. ایستاد به نماز. اولین بار بود که فهمیدم اهل نماز شب خوندنه. تازه فهمیدم چرا می خواست من رو بفرسته برم.



خاطره شماره 7

وسط کار شوخی می کردیم و حرف می زدیم. من یه ماجرا تعریف کردم و مهران هم به شوخی یه حرفی به من زد.
یهو یکی از پشت سر داد زد: حرف دهنت رو بفهم مرتیکه
مهران حسابی جا خورد. منم یهو یادم اومد توی اون ماجرا اینم اونجا بود. الان فکر کرده با اون بودیم. کشیدمش کنار آرومش کنم و بگم با تو نبودیم. بدتر عصبانی شد. مهران هم اومد.
با عصبانیت هی صداش رو می برد بالا و بیخیال مهران نمی شد. حتی نمی گذاشت یه کلمه حرف بزنه. بدجور داشت اعصابم رو خورد می کرد.
 آخر برگشت گفت: آره دیگه یه من ریش دارید و همه چی رو قبضه کردید و هر چی به دهن تون میاد می گید و ملت رو وسط جمع مسخره می کنید، آخرم با دو استغفرالله بهشت رو متری می خرید. لابی و پنت هاوسش مال شماست طویله شم مال ماست.
این رو که گفت چهره آروم مهران سرخ شد. منم اعصابم بهم ریخته بود رفتم یقه اش رو بگیرم که مهران از پشت لباسم رو کشید.
چند قدم رفت اون طرف تر. یکی از صندلی تاشو ها رو از کنار دیوار برداشت. کفشش رو در آورد و رفت روش ایستاد و بلند گفت:
خدا از حق خودش بگذره از حق بنده اش نمی گذره. خدا از نامردی در حق خودش بگذره از نامردی در حق بنده اش نمی گذره. من امروز ناخواسته و بدون اینکه که بفهمم حق بنده خدا رو ناحق کردم. بهشت رو متراژی و با دو تا استغفرالله نمی فروشن. بهشت خریدنی نیست حتی طویله اش. گفت وسط جمع مسخره ام کردی، وسط جمع میگم امروز من غلط کردم. مراقب باشید شما نکنید.
و اومد پایین. من که هیچی، اونهایی که با صدای بلند اون طرف فکر کردن دعواست هیچی، خود اون مثل ماست وا رفته بود.
کفشش رو پوشید و صندلی رو گذاشت کنار دیوار. برگشت سمت ما و بهش گفت: حالا حلال می کنید یا برم وسط کوچه همین حرف ها رو بزنم. من واقعا نمی دونستم شما توی اون ماجرا بودید. فکر کردم فقط رفیقم بوده و باهاش شوخی کردم. ازتون عذرمی خوام.

تا حالا هرگز مهران رو اونطوری ندیده بودم. یه عده بعد از ماجرا مسخره اش کردن ولی توی جمع پیچید: مواظب باشید حق الناس نشه



خاطره شماره 8


روز زنگ زدم بهش گفتم: مهران امروز بیکارم. بریم بیرون؟
گفت: دارم میرم 17 شهریور خرید
منم رفتم دنبالش. دیدم هر چی داره برمیداره لباس گرم بچگانه است. دختر و پسر
خندیدم و به شوخی بهش گفتم: خبریه؟ نکنه داری بابا میشی؟
خندید گفت: خبر نداری خیلی وقته بابا شدم. 3 تا بچه دارم مثل گل
اول فکر کردم شوخی می کنه. چسب با کاغذ کادو خرید. نشست توی ماشین به کادو کردن. می خواست ازم جدا بشه بره دیدم، نه این نمیشه باید بفهمم اینها چیه. بهش دو دستی چسبیدم که هر جا میری می رسونمت. رفتیم قلعه ساختمون (محله ای از محله های مشهده).
زنگ در رو که زد صدا بلند شد کیه؟
صداش رو بلند کرد: عمو مهران اومده
3 تا بچه قد و نیم قد ریختن سرش. از سر و کولش پایین نمی اومدن. موقع بیرون اومدن هم دست کرد توی جیبش و یواشکی یه پاکت گذاشت بغل آینه. فکر کرد منم ندیدم.
اومدیم بیرون پاپیچ شدم: موضوع چی بود؟
گفت: چون پدر این بچه ها ایرانی نبوده با وجود اینکه مادر ایرانیه و بچه ها هم اینجا به دنیا اومدن نه به این بچه ها شناسنامه تعلق گرفته، نه تحت پوشش جایی قرار می گیرن. دخترشون با این سن حافظ کل قرآنه.
بعدشم خندید و گفت: بچه هام نابغه و شاگرد اولن.
بهش گفتم: تو می گفتی پول ندارم گوشی قراضه ام رو عوض کنم امروز کلی خرج این خانواده کردی
خندید گفت: این پول رو هم واسه خرید گوشی نو جمع کرده بودم که بزارمش روی پول فروش این قراضه. قسمت نبود. هوا یهو سرد شد یادم اومد بچه هام قد کشیدن لباس گرم ندارن.

بعدا یواشکی رفتم سراغ شون فهمیدم خرج تحصیل و زندگی اونها رو هم داره میده
شاگرد اول هم که می شدن سهمیه شهربازی داشتن



خاطره شماره 9 

همیشه قبل از کارهای بزرگ وضو می گیره. میگه: نور وضو باعث میشه شیطان کمتر مزاحمت بشه.
به شدت مشغول کار بودیم و درگیر که همین طور پشت سر هم آدم رفت و اومد و تلفن زنگ زد. انگار همه دنیا باید دقیقا توی همون لحظه با مهران کار می داشتن.
تمرکز من یکی که دیگه بهم خورده بود و صدای بقیه هم در اومد. اعصاب همه مون خورد بود و مهران همچنان خیلی آروم. انگار نه انگار. دیگه به حدی رسیده بود که آرام بودنش داشت اعصابم رو خورد می کرد. تلفن آخری که زنگ زد و حرف زدنش تموم شد. با عصبانیت بهش گفتم: بسه دیگه. خسته نشدی تو. این بار دیگه اگه کسی بیاد یا زنگ بزنه، من می دونم طرف با تو اگه جواب بدی
خندید. سرش رو انداخت پایین روی کار و گفت: نزارید شیطان بره روی اعصاب تون. این رجیم وقتی خودش از پس کاری برنمیاد میره سراغ بقیه. بقیه رو می فرسته جلو. یهو همون لحظه همه، کارهای فراموش شده شون یادشون میاد.  کار بی اهمیت و تاخیر افتاده شون یهو مهم میشه و حس می کنن باید دقیقا همون لحظه انجامش بدن. گاهی هم میره روی اعصاب اطرافیان تون تا اونها بیان روی اعصاب تون. آروم باشید تیرش به سنگ بخوره، خود رجیمش میره.

اون مشغول کار. ما رفتیم یه هوایی خوردیم و آروم که شدیم برگشتیم. جالب این بود، دیگه کسی زنگ نزد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۶
محسن

نظرات  (۳)

۲۷ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۷ آرزوے پرواز
با عرض سلام

کانال عاشقان پرواز در شبکه اجتماعی تلگرام


به کانال بپیوندید


🌀عاشقان پــ🕊ـــرواز🌀
"لینک کانال"

🆔👉 @Parvaz_Sh

🆔👉 https://telegram.me/parvaz_sh



سلام
خسته نباشید اما هنوزم پر از ابهامه داستان باباش چی شد دیگه هیچ وقت پیششون نیومد؟
خدایش این تقا مهران نرفته بشه مدافه حرم ؟
پاسخ:
سلام
ایشون فعال فرهنگی در حد بین المللی هستن بعید میدونم کارشون کمتر از مدافعین حرم باشه
التماس دعای فرج
این مطرح بودن شیطان و محاسبه اون و اینکه به راحتی هر چیزی رو به حساب الهام های الهی نمیذاشت و همیشه می ترسید که از خطوات شیطان باشه، از کودکی، هم خیلیییییییی چیز مهمیه که توی بیشتر افراد نیستو فکر میکنن شیطان خیلی ازشون دوره و هیچ محاسبه اش نمیکنن!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی